نبض زندگی ماعلینبض زندگی ماعلی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

علی فرشته کوچک خانه ما

خاطرات تولد

عزیز مامان الان که ساعت ١ شبه و تو کنارم بیدار نشستی و فقط یه روز دیگه تا تولدت مونده میخوام از خاطرات تولدت  برات بنویسم  متاسفانه دیر با نینی وبلاگ آشنا شدم وگرنه زودتر این کارو میکردم سه سال  قبل روز ٣٠ تیر ماه تو باهای کوچیکتو تو خونه ما گذاشتی و جمعمون سه نفره شد وزندگیمون شیرینتر... هرچی تلاش کردم که تو رو طبیعی بدنیا بیارم نشد و تو حسابی منو چسبیده بودی بلاخره دکترم که یه خانوم مهربون و دوست داشتنی بود بهم گفت باید سزارین بشی و من ٢٩ تیر ساعت ١١ شب رفتم بیمارستان و بستری شدم مامان جون و خاله هم  باهام بودن اما چقدر دوست داشتم که بابایی هم باشه اما متاسفانه با اینکه اطاق خصوصی هم داشتم امکانش نبود ن...
30 تير 1391

عمر من عزیز من نفس من تولدت مبارک

                                                                       نازنینم تمام دلیل زندگیم تولد سه سالگیت مبارک          من از ته قلبم تولدتو تبریک میگم و برات آرزوی عمر با عزت و همراه با بندگی خدا میکنم         ...
30 تير 1391

تولدت مبارک فرشته کوچکم

    این چندمین جشن تولد توست و چندمین انبساط مجدد کائنات؟ این چندمین بار خلقت است و چندمین انفجار سکوت؟ خورشید را چندمین بار است که میبینی؟ و پروانه ساعتهاچندمین بار است که میچرخد؟ و ثانیه ها چندمین بار است که به احترام تو بر میخیزند؟ چندمین بار است که نفس میکشی؟ چندمین دم؟ آه که تو چقدر خوشبختی و جهان چه پر غوغاست که تولد تو را جشن میگیرد...   ...
29 تير 1391

باید وسط هفته بیایی آقا دیریست که جمعه های ما تعطیل است

باسلام اي آقا
شبتان مهتابي...   
روز ميلاد شما در پيش است...
 عرض تبريك آقا...
و كمي بي تابي...
 چشم عالم به دقايق نگران خواهد شد!
كوچه ها منتظرند...
 دشت ها حوصله سبزه ندارند دگر...
 پس چرا دير آقا؟!
اي نفس ها به فداي كف نعلين شما!
اندكي تند قدم برداريد... دیرزمانیست که دلم به زخم دشنه های فراق خو گرفته است دیرز مانیست که کویر تشنه دلم در حسرت یک نگاه باران خورده اوست من در عطش عروج میسوزم و دل غمزده ام آرزوی آزادی میکند یحیی کجاست تا خون گلویم را برای آبیاری زیتون های بهشتی بخواهذ؟ ادریس کجاست تا مرا از همهمه این خیابانهای شلوغ به سکوت سبز ملکوت بخواند؟ دلم مثل هوای پاییز گرفته است چقدر باید...
22 تير 1391

برای عزیزترینم

                       چه خوب شد که بدنیا آمدی                                  و                   چه خوبتر که دنیای من شدی..                          &nb...
22 تير 1391

وروجکی شدی که نگو

سلام عزیز مامان ..... میدونم که خیلی وقته که مطلب نذاشتم تو وبلاگت از بس که وقتی بیداری اذیت میکنی و اینقدر میکوبی رو صفحه لپ تاپ که کلافه میشم و قید نوشتنو میزنم یا باید صبر کنم مثل الان خواب باشی... اینن روزا حسابی داری قد میکشی و من خوشحال از بزرگ شدنت گرچه وروجکی شدی که خدا میدونه البته من عاشق این شیرین زبونیاتم چند شب پیش که پیش مادر و بابا عطا بودیم رفتی پشت پرده که بازی کنی اما یهو چوب پرده از بیخ کنده شد و نزدیک بود بخوره تو سرت هممون حسابی ترسیدیم اما بخیر گذشت.. این روزا همش میگی مامان برام تولد بگیر منم میگم چشششششششششششم خودمم برای تولت روز شماری میکنم امسال انشااله میخوام مفصل برات تولد بگیرم چند شب پیش که من و...
22 تير 1391

حوصلمون سر رفته

چند وقتیه که تو وبلاگت مطلب نذاشتم هوا حسابی گرم شده وو من و تو هم حسابی خسته شدیم البته تو هر جور شده خودتو سرگرم میکنی مثلا همین الان دمبایی برداشتی و داری مورچه های بیچاره رو قتل عام میکنی  نکککککننننننن یا میری قیچی بر میداری و کاغذ تیکه میکنی و همه جا میریزی.... یا کلی از اسباب بازیهاتو یا میندازی بشت تختت یا بشت مبل بعد هم داد میزنی مامان بیا درش بیارررر یا مثل یه قهرمان میری رو موتورت میایستی و از اونجا خودتو میندازی رو مبل چه حس خوبی بهت دست میده قهرمان کوچولوی من گل من آرزوهای بزرگی برات دارم که عاقبت بخیریت از همه مهمتره..و تمام نگرانیم تویی اینقدر معصومی که بعضی وقتا دلم میخواد بزرگ نمیشدی و همینجوری ...
22 تير 1391

علی آقا عینکی شد

سلام گلم .الان ساعت نزدیک ٨ صبحه و تو مثل همیشه خوابی و من هم بیدار.تصمیم گرفتم بیام برات بنویسم آخه از قبل عید تا حالا هیچی ننوشتم رفتیم گچساران خیلی هم خوش گذشت گر چه تو یکم با شیطونیات اذیتم کردی... روز ١٥ فروردین نوبت دکتر داشتی که تصمیم گرفتیم برای ١٣ بدر هم بریم شیراز که با مادر و بابا عطا رفتیم بد نبود..سه شنبه ١٥ فروردین هم بردیمت دکتر که گفت خدارو شکر مشکلی نداری اما بردیمت بینایی سنجی که گفت یه کمی چشمات ضعیفه و عینک تجویز کرد اولش خیلی ناراحت شدم اما بعد گفتم ناشکریه اینهمه آدم عینکی مگه چشونه چرا نا شکری کنم؟ اما روز خسته کننده ای بود خیلی خیلی....همش بغض داشتم و دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم خلاصه اینکه برگشتیم و ت...
21 تير 1391

تولد بابایی و علی تو یه روز

                                           بابایی تولدت مبارک                        گل مامانی امروز هم تولد باباییه و هم یه جورایی تولد تو البته تولد تو به قمریه آخه تو ٢٨  رجب بدنیا اومدی  گفتم بیام هم تولد بابارو اینجا بهش تبریک بگم هم تولد تو رو......حالا تولدت مبارک  عزیز خوشگل مامان...  البته ت...
6 تير 1391
1