خاطرات تولد
عزیز مامان الان که ساعت ١ شبه و تو کنارم بیدار نشستی و فقط یه روز دیگه تا تولدت مونده میخوام از خاطرات تولدت برات بنویسم متاسفانه دیر با نینی وبلاگ آشنا شدم وگرنه زودتر این کارو میکردم سه سال قبل روز ٣٠ تیر ماه تو باهای کوچیکتو تو خونه ما گذاشتی و جمعمون سه نفره شد وزندگیمون شیرینتر... هرچی تلاش کردم که تو رو طبیعی بدنیا بیارم نشد و تو حسابی منو چسبیده بودی بلاخره دکترم که یه خانوم مهربون و دوست داشتنی بود بهم گفت باید سزارین بشی و من ٢٩ تیر ساعت ١١ شب رفتم بیمارستان و بستری شدم مامان جون و خاله هم باهام بودن اما چقدر دوست داشتم که بابایی هم باشه اما متاسفانه با اینکه اطاق خصوصی هم داشتم امکانش نبود ن...
نویسنده :
مامانی
13:04